خالی شدم، تهی
و اینگونه با یک نمایش ساختگی همیشگی که نقشی از لبخند و مهر و عشق به ظاهر واقعی را نقاب می زند، ادامه خواهم داد تا پایان یابم، پایان یابد، او، من، این زندگی
تصوراتم همه، یکی یکی پشت هم شکست؛ اینگونه خالی شدم!
برای من او نماد یک مردانگی اصیل و واقعی بود. به این معنا که زن برایش در جایگاه والایی قرار دارد به این معنا که اهل خیانت از هر نوعی، نیست!
به این معنا که با خشم فاصله دارد، با درنده خویی! فحاشی، خود زنی
و حالا تمام این ها از از بین رفته! او از همان ابتدا همین گونه بوده است و من آنچه را دوست داشته ام در او بی آن که بشناسمش تصور می کرده ام!
ماجرای این دفعه اینگونه بود:
من دچار حمله های سرگیجه شدید شدم. چهارشنبه را نرفتم سرکار او قرار بودتا هشت شب اضافه کار بماند. خواستم که زودتر بیایدالبته اگر حالم بدتر شد. که گفت اگر حالت بدتر شد هر ساعتی بود خبر بده من هم حال قابل تحملی داشتم و به حضورش چندان نیازی نبود. او هم درست تا هشت شب ماند اضافه کار. تا اینجا اتفاقی رخ نداده اما من در خودم انتظار داشنم بی گفتن من بیایید کنارم باشد. آمد برایم چلو گوشت خریده بود.خم کرد دستش را گذاشت رو بازویم و حالم را پرسید.دخترک را بوسید اما مرا نه!
چای اورد برایم گفتمش نبوسیدی ام! گفت چرا بوسیدم گفتم نه فقط بازویم را نوازش کردی، گفت برات چای آوردم!
با لحنی حرف می زد که گویا دلخور است از انتقاد من! من اما با لحن نرم و لوسی گفتمش نبوسیدی ام!
بگذریم
ماجرا فردایش اغاز شد. به خاطر رسیدگی به من نرفت سرکار نزدیک ظهر رفتیم خرید. کمی مغزیجات برای من و سیب زمینی و پیاز و میوه و
سیب زمینی و پیاز شد چهل و پنج تومان و او جا خورد! ازگوشه چشمم می دیدمش که وا رفته. نمی دانم شاید انتظار نداشت با این مبلغ روبرو شود و شاید هم انتظار نداشت من دو کیلو از هر قلم بردارم وقتی مبلغش بالاست! گفت همین و قلم شد چهل و پنج تومن! گفتم اره شنیدم.
در مسیر برگشت گفتم راستی اون پنجاه تومنی که برا داماد1 خرید کردیم رو می خوام بگم در اضاش روغن زرد گاوی بده . گغت مگه باهاش حساب و کتاب نکردیم؟ شروع کرد با لحن بد، لحنی که توش دعوا بود به حرف زدن و خط ونشان کشیدن که در جریان باش این خریدها و حساب و کتاب های خودت رو خودت یه حا یادداشت کن و تسویه کن به من نگو من یادم نمی مونه پشت فرمون بهم می گی که چی یه وقتی بگو که بتونم پرداخت کنم
وا رفته بودم! با آن حال بدم انتظار این لحن بد را نداشتم! کاش نمی ماند کنارم و می رفت سر کار که ماندنش عذاب است و بس!
من هم جوابش را دادم که بعدا در جواب من که گفتم چرا با لحن بد حرف زدی گفت تو هم صدایت را بلند کردی! اما من درست یادم نیست صدایم بلند شده بود یا نه!
گیرم که بلند شده بود. در جواب لحن طلبکارانه که بی دلیل سمت من روانه می شود نوازشت کنم؟!
به اسانسور رسیدیم برایش منتظر نماندم و رفتم بالا چون داشت خریدها رو برمی داشت کمی ار خریدها دست منم بود .
وارد خانه که شد خریدها را پرت کرد توی اشپزخانه منم در جوابش کلید را پرت کردم روی مبل و در را محکم کوبیدم.با دعوا و خشم پرسید چرا نماندی تا بیایم با این کمر دردناکم این همه خرید را از پله ها اوردم!
می توانست بماند و با اسانسور بیاید! گفتمش من حالم خوب نیست نمی توانم سرپا بیاستم تو هم در حال برداشتن خریدها بودی. درضمن قهر هم بودم با تو .
گفت نهار برای خودت بپز من نمی خواهم. گفتم منم نمی خواهم. او رفت توی یه اتاق دیگر من هم در یک اتاق دیگر . کمی بعد آمد سراغم به بوس و بغل و عذرخواهی .
همیشه همینطور است به گمانش هر کاری که بکند می تواند با یک بوس و بغل حلش کند! سیستمش این است
این هم گذشت و ما گذشتیم! جالب است راجع به پرداخت ها برای خودش قانون دارد مثلا در همان لخطه که کسی برایت خرید کرده یا شام مهمانت کرده به من نگو حساب کنم! وقتی بگو که در شرایط پرداخت باشم. پشت فرمان نگو، موقع خواب نگو
بگذریم باز هم!
سر شب بود،فیلم می دیدیم یکی از شبکه های ماهواره که فیلم سینمایی به زبان اصلی پخش می کند
فیلم بدی بود چندتا ادم مریض روانی و تیمارستان. دیالوگی دلشت اینگونه که تو بچه ات رو واقعا خودت کشتی؟ تو تخت خودش؟ با متکای خودش؟ بعدش او به من گفت تو کی بچت رو می کشی؟ چجوری می کشیش وقتی شبا نمی خوابه و اذیتت می کنه! لحنش کاملا جدی و سرزنشانه بود! نگاهش کردم چون نمی فهمیدم منظورش را بلند شد و گفت همین فیلما رو ببین خیلی حال درستی هم داری . رفت توی اتاق و ده دقیقه بعد به قصد خرید از اتاق بیرون امد. دید که همچنان در حال تماشای همان فیلم هستم. گفت تو روانت سالم نیس بیشن اینا رو ببین که بدتر بشی و این جمله را با ادبیات های متفاوت دو سه باری تکرار کرد و رفت.من هم جواب دادم که این چه طرز حرف زدنه و دام می خواد اصلا!
به نظرم طبیعی ست وقتی مخاطب این گونه ادبیات و کلام و لحن باشم گاهی بخواهم لج کنم! می توانست در همان ابتدا به حای اینکه بگوید بچت رو چجوری می کشی بگوید عزیزم حال جسمی خوبی نداری این فیلم حال روحی ات را بد می کند حال جسمت بدتر هم می شود. نبین و تمام
خواهر1 و دخترش و دخترک ساعت نه و نیم آمدند. ساعت نه و چهل دقیقه با او تماس گرفتم که کجایی چرا انقدر طول کشید خریدت؟! ساعت هشت از خانه بیرون رفته بود پاسخش طوری بود که فهمیدم ناراحت شده که چرا پرسیده ام دیر کرده ای
خواهر1 گفت پارکینگ رو همسرت شسته گفتم نمی دونم
آمد از در که وارد شد غضبناک بود. نشست، گفتمش زحمت چای را می کشی که بیاوری گفت باشه در این حین پرسیدم پارکیمگ را تو شسته ای باز هم غضبناک جواب داد که اره من شستم. گفتم مگه خدمتکار نداریم؟ گفت من خودم خدمتکارم سی تومن می گیرم می شورم! گفنم اعع واقعا تو شستی، پس خدمتکار نمیاد یعنی؟ غضبناک جوابم را داد.از کوره در رفتم با خشم زیاد نگاهش کردم و گفتم چرا به دعوایی؟! گفت بک سوال را چند بار می پرسی .
نشست سرش توی گوشی،اخم ها در هم.
گفتم با ما باش سرت را از کوشی بگیر. بلا گفته بودم به او .
به کنایه گفت خوب خواهر من با شما حرف می زنم و.گفتم فردا برادرت میهمان ماست از نظر تو طاهرا ایرادی ندارد که من عین همین حالای تو رفتار کنم! گفت نه منم الان با خواهرت گرم گرفتم تو هم با برادرم گرم بگیر گفنم درست ولی اولش همینطور با اخم و غضب و سر توی گوشی بعد تو تذکر می دهی و بعد من گرم می گیرم بحث فیلم دیدن مرا باز کرد که وسط حرفش دویدم و گفتم برای خواهر 1 گفته ام و او بیشتر ناراحت شد و ادامه داد که پس همه چی رو می گی! برایش توضیح دادم که حرفی از دعوا و ناراحتی نزدم به او فقط از خواهرم پرسیدم که آیا به نظرت این فیلم دیدن روی روحیه ادم اثر دارد گیر داد به این موضوع مشخصا دنبال بهانه بود! به خواهر1 گفتم آژانس بگیر و برو گفت نه شما را با این حال با این بچه چه کنم! گفتم نگران نباش او می رود به یک اتاق من به اتاق دیگر بچه هم وسط هال گریه می کند و هیچ کس نیست که بغلش کند!
گفت بگو همه چیز را بگو
گوشی اش را پرت کرد.
خودش را زد . چند بار جلوی چشمهای خواهر1 ودختر او البته دخترش دخترک را به اتاق هدایت کرد و لالایی با صدای بلند برایش گذاشت .
خواهر1 هم ترسیده بود التماسش می کرد که نکن نزن داد نزن . هی به من می گفت این چه زندگی ای ست! حالت خودشان هم یکی دو باری از این دعواها داشته اند ها.
رفت ازخانه بیرون و امدن برادرش را کنسل کرد و بعد دو ساعت که ارام شد برگشت!
پیامک های زیادی بینمان رد و بدل شد.
در کل حرفش این است که وقتی من ناراحتم و سرم توی گوشی به من گیر نده من مردم حق دارم به هر دلیلی ناراحت باشم اخم هام توی جمع حتی وقتی میهمان در خانه ام دارم توی هم باشد تازه با تو هم با دعوا حرف بزنم اما تو سکوت کن تا من خوب شود حالم! ممکن است دلیل ناراحتی ام به تو اصلا ارتباط نداشته باشد ممکن است دلیلش تو باشی در هر حال به من کاری نداشته باش.
توی یکی از پیامک هاش گفت تو را از خانواده ام قیچی کرده ام که مرا با نقطه ضعفم تنبیه نکنینقطه ضعفش جیست؟ اینکه من تهدیدهام را عملی کنم و مثل او که با خانواده ام رفتار می کند رفتار کنم!
چه جالب! پس می داند رفتارش زشت و بد است .
نمیفهمد با این کارش چه حس بدی می دهد به منحس سرشکستگی و .
حالا هم ناراحت است که جاوی خواهرم خودزنی کرده و دلیلش را من می داند و می گوید تو به شدت تمداری و با ت و فکر قبلی مرا جلوی خانواده ات خراب می کنی .
گفتمشچند لاری از دست تو تصمیک به خودکشی گرفته ام. این را به خواهرم پیام داده و گفته خواهرتان از نظر روانی سالم نیست اگر خودکشی کرد پای من ننویسید! گفتمش ابله دلیل فک ر به خودکشی ام تویی آنوقت پای تو نباشد!
نتیجه گیری:
او مرد است حق دارد بی هیچ زمینه ای بدون هیچ دلیلی که به تو ارتباط داشته باشد با تو بد حرف برند و تو حق نداری پاسخ لحن بدش را با صدای بلند بدهی چون تو زن هستی و باید بگپیی چشم شما درست می گویید! تابه او حس قدرت و برتری مردانه اش را بدهی .
او مرد است و حق دارد میان جمع حتی روی فرش خانه اش با میهمان ها که اتفاقا صرفا خانواده تو هستند سرد و در هم فرو رفته و ناراحت و یکسره سر در میان گوشی باشد. اما تو نباید به رویش بیاوری و تذکر بدهی اما تو نباید مقابله به مثل کنی چون تو زنی و همیشه حق با مرد است!
من بد ماجرا. اما یک نفر فقط یک نفر بیاید و بعد از خواندن این متنبه من بگوید این گونه بودن او عادی ست!
تصمیم من:
همان اول گفتم نقشبازی کنم که خانه تنش نداشته باشد و دخترک اسیل نبیند. تا بزرگ شود و راهی انور ابهایش کنم و خودم هم بروم یک گپشه ای گم بشوم! یک گوشه ای که در آن مرد ایرانی نباشد! البته اگر تا آن زمان مرگ به سراغم نیامده باشد!
چیزی برای نوشتن نیست.
جز ماتمی که باران بر دو ش مردمانمان گذاشته. این حق مردم این سرزمین نبود که گرفتار این بلا شوند! مردمی که هیچ کس را جز خدا ندارند مردمی که حقشان را جلو چشمشان خورده اند و نجیبانه کلامی نگفته اند
مردمی که در درد وفادار بودنده اند! مردمی که هیچ کسی را ندارند که در بحران به آنها رسیدگی کند، نه این حقشان نبود!
زندگی در حال گذار است . فعلا بی تنش.
اما هست مواردی که مرا می رنجاند
مثلا اینکه با آن همه بی احترامی مادرش در جشن تولد دخترک به من و خانواده ام، همسرجان اخمی به ابرو نیاورد! و نوروز انتظار داشت به دیدارشان بروم. که من امتناع کردم.
گفت حتی تلفنی هم . گفتم حتی تلفنی هم نمی خواهم در ارتباط باشم.
چند روز بعد وقتی خواستم نوروز را به مادر بزرگ و خاله هاش تبریک بگویم گفت تو به پدرم تبربک نگفتی به اونا می خوای تبریک بگی؟!
گفتم پدرت به تولد دخترک نیومد، قهرش با مادر تو ربطی به من و دخترک نداره که نیومد حتی بعدش یه تماس نگرفت تلفنی تبریک بگه! این اون همه دوست داشتن نوه شون! در شرایط مشابه من اگر باشم ادب حکم می کنه تماس بگیرم نرفتنم به جشن رو عذرخواهی کنم و یه تبریک بگم اما ایشون چون بزرگترن هر کاری انجام بدن نه عذرخواهی می خواد نه هیچی.من دلم ازشون.
اما همسرجان اگرچه در ظاهر نشان میداد که نمی خواهد مرا مجبور کند اما درخودش از این بابت ناراحت بود و این ناراحتی در موافع دیگر خیلی بی ربط به این موضوع بروز می کرد.
دوازده فروردین به ما خبر رسید که برادرش تصادف بدی کرده و دستش را عمل کرده اند. مردد بودم بین رفتن و نرفتن! یک بار گفتم که همراهش می شوم و باز منصرف شدم. اما کاملا مشخص بود که مایل است همراهش باشم. با اینکه مخالف بودم دخترک را ببرد اما با دخترک راهی جاده شد . کمی گذشت تماس گرفتم و پرسیدم که کجای راه است و خداحافظی کردم. چند لحظه بعد او تماس گرفت که اگر همراهم میشوی برگردم برگشت و ما ساعت دو ظهر رسیدیم به خانه پدری اش .
موقع نهار خوردنشان بودمادرش از سر سفره بلند شد به سمت در آمد برای حال و احوال، از دور با سر سلامش دادن و مسیرم را به سمت مبل ها کج کردم. نه روبوسی و نه کلامی رد و بدل نکردم! درست مثل خودش رفتار کردم
بلا به دور باشدی به بردار همسرم گفتم و با پدر همسرم با فاصله زیاد فقط دست دادم.
پذیرایی کردند، برداشتم اما لب نزدم حتی چایم رو برایم دوباره خودش عوض کرد و اورد باز هم لب نزدم
تعارف نهارشان را رد کردیم و گفتیم صرف شده با اینکه نهار نخورده بودیم.
دو ساعت بعد با یک خداحافظی سرد از خانه شان بیرون آمدم.
اما دخترک خیلی خوب با انها جور و عیاق است و این مرا هم ناراحت هم نگران می کند!
از همه شان متنفرم و برای آن زن گرفتاری و درد و رنج می خواهم از خدا .
نه جای قاب عکس بابا توی پذیرایی خانه نیست،وقتی که جای پیکر نحیف و رنجورش به وقت بیماری توی هال و پذیرایی نبود!
چطور تن مریضش را گذاشتیم بماند توی آن اتاق لعنتی که تنها نقطه دیدش به در ورودی هال بود!
باید می آوردیمش توی هال و پذیرایی تختش را انجا می گذاشتیم همان بالای خانه یا نه همان جایی که الان عکسش هست!
حتی حالا هم عکسش بالای خانه نیست!
شاید اگر توی هال بود روحیه اش فرق می کرد حداقل با اخبار و فیلم و موسیقی می توانست دردش را کمی تحمل کند .
اما خوب در آن صورت روحیه مامی خدشه دار میشد . مامی هم مریض احوال میشد مامی هم میبرید .
چاره چه بود! بابا که رفتنی بود،باید به فکر روحیه مامی می بودیم!
این خود خواهی ست؟! نامهربانی ست با بابا؟
من فقط بابا را می خواهم همین .
من مثل برادرکوچیکه عکس های چاپ شده روی تخته شاسی بابا را نمی گذارم در اینستاگرام در موعد سالگرد نبودنش . و متن های غم انگیز غیر واقعی نمی نویسم که دوسال است بی پشت و پناه شده ام دو سال است چشمم به در است که بیاید!
به کدام در؟ هان؟ در خانه خودت؟ نه بعید است، پیرمرد و پیر زن را یک بار دعوت نکردی به خانه ات،انقدر رو ندید که بی خبر هم بیاید . ساید مقصودت در خانه پدری مادری ست که نه این هم بعید است، تو مگر به آنها سر میزدی که بمانی در خانه شان چشم به راه امدنش .
من مثل آن یکی هم نیستم، مثل خواهر 1 که عکسهای جوانی و زیبا رویی ات را، عکس های بالباس فرم و شیک پوشی ات را قاب کنم بگذارم روی میز
من همان عکس پیری ات را با سری که تقریبا تاس است و دورش موهای سفید است می خواهم.
من اصلا خودت را می خواهم! اما تو همه اش برو به خواب همان ها!
تولد دختر خواهر1 بود. تولد هجده سالگی . یک جشن پر سر و صدا و شلوغ و هیجانی .
همسرجان یا او ( همچنان مانده امبین این دو) به من گفت که ظهر را چند ساعتی بخوابیم تابعد از جشن تا صبح باهم باشیم! ساعت شش از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم و ارایش و بستن ساک دخترک و . او هم دوش گرفت و ارایشگاه رفت و
قرار این بود که ساعت هشت در سالن محل برگزاری مراسم باشیم.
ساعت هشت و ده دقیقه بود ما هنوز در خانه بودیم، سالن هم بیرون شهر بودهوا هم بارانی و مسیر ترافیک داشت.
خواهر کوچیکه ساعت هفت و نیم تماس گرفت، خواسته بود با ما باشد که وسیله نقلیه ندارد . انها اماده رفتن بودند و ما نیم ساعتی طول می کشید که اماده شویم و انها با اسنپ رفتند.
قبل از راه افتادن گفتم خواهر کوچیکه خواسته همراه ما باشد با همسرش تماس بگیر اگر نرفته اند برویم دنبالشان،تماس گرفت و انها جواب ندادند.
میانه راه گفتم زیاد خوابیدیم نشد خواهر کوچیکه را برسانیم و دیر هم راه افتادیم.توضبحات خودش را داد و موضوع ادامه پیدا نکرد.
کمی بعد گفتم می شود تندتر برانی؟ گفت نه هوا بارانی ست ماشبن جلویی با همین سرعت می رود و ما در لاین سبقت هم هستیم از این تندتر نمیشود.گفتم باشه .
باز ادامه داد که هوا بارانی ست دید ندارم، ماشین جلویی دید ندارد که راه بدهد
گفتم باشه اشاکلی نداره با سرعت خودت برو.
همه حرف هام با لحن عادی و ملایم بود به دور از استرس و ناراحتی و کنایه
باز ادامه داد که سربالایی ست نمی رود تو استرس داری حالا پنج دقیقه دیرتر
عصبی شدم گفتم بسه تمومش کن من که حرفی ندارم می گم با سرعت خودت برو چرا ادامه می دی؟!
باز گفت الان تندتر می رم که زودتر برسی
عصبی شدم به شدت داد زدم که گه خوردم ول کن بابا ول کن چته چرا کشش می دی یه جمله گفتم میشه تندتر بری جواب دادی نه و من گغتم باشه چرا داری بحث رو کش می دی چرا به اینجا می کشونی ادم رو .
رسیدیم به مجلس دم درب نشست هر چه میزبان گفت اینجا وروذی ست برو داخلتر بشین ابنحا سرده اینحا جای میزبانه ولی او اصرار داشت همانجا بنشیند به هم گفت تو برو پیش خانوادت و
برایش شکلات داغ و شیرینی بردم کمی با اکراه قبول کرد که بخورد
صدایش زدم عکس بگیریم به رور امد گفتم کتت را دربیار برا عکس باز بعد دوست داشتی بپوش و او راضی به این مار نبود و به اصرار من دراورد. موقع عکس گرفتن خواهر کوچیکه صداش زد گفت کمی بخند و او یک لبخند زورکی تصنعی تحویل ما داد که عکس ها را لبریز از نفرت کرد!
دستش را می گذاشتم پشت کمر یا روی دستهام یا از او می خواسنم له من نگاه کند برای ژست عکس! خواهر کوچیکه صدا زد و گفت چرا انقدر آویزونش میشی. گفتم برا عکسه فقط و بعد با خودم فکر کردم بک عکس مگر چقدر ارزش دارد! تازه چرا چیزی را که نیست می خواهم به زور در عکس پروفایلم به بقیه نشان دهم!
تمام جشن سرش توی گوشیش بود بارها باجناق هاش رفتند دستش را گرفتند که بیا برقص بیا داخل جمع ما ولی او از جایش تکان نخورد
بذایش چای بردم نخورد. شام بردم نخورد و با تاخیر خودش بلند شد و برای خودش غذا برداشت. خواست کنارش بنشینم و من هم نشستم.گفت دوباره عکس می گیریم گفتم مایل نیستم اون یه حسی بود که همون موقع می خواستمش الان دیگه نه! شام هم نخوردم اخساس سیری داشتم گفت چرا نمی خوری گفتم سیرم از بس حرص خوردم! گفتم الان دلم میخواهد بمیرم فقط.
جالب می دانی کجاست؟ اینجا که انتظار دارد هر کاری بکند من اگر رنجیدم او مثلا به حساب خودش پا پیش بگذارد من باید حالم ب باشد و شاد بشوم و خوشحال و خیلی سریع همه چیزتمام شود اصلا انگار چیزی نبوده!
اخر مجلس زنها و مردها با هم می رقصیدند صدایش زدم که بیا با هم برقصیم گفت اگر میخواستم با زنم جلو مردهای دیگر برقصم با تو ازدواج نمی کردم قبلش هم صندلی گذاشت پشت به محل رقصیدن نشست پرسیدم چه کاری ست،گفت تو باز بهم گیر ندی به اون زن نگاه کردی! موردی که من هرگز در این هفت سال و اندی به او تذکر نداده ام!
اصل ماجرا اینجا اغاز می شود . موقع برگشت! از همه زودتر از تمام شدن مجلس خداحافظی می کنم اعصابم نمی کشد بمانم او هم که بیخداخافظی رفته و داخل ماشین نشسته
می نشینم جلو،برخلاف همیشه کمربند نمی بندم دخترک را روی پاهام بغل می گیرم
چند می راند با سرعت زیاد. سرعت گیرها را با همان سرعت زیاد رد می کند. تحمل می کنم. به جاده اصلی که می رسیم تذکر می دهم که چرا با سرعت می رانی؟! پاسخ نمی دهد.
به زیر گذر می رسیم مسیر کنار زیر گذر را باید انتخاب کند، با همان سرعت وارد مسیر کناری میشود ولی نه! وارد مسیر بیراهه کناری می شود .
مسیری که پر از دست انداز است و سنگلاخ ترمز نمی گیر! با هما سرعت ماشین را به سمت جدول هدایت می کند ماشین از روی جدول عبور می کند و دوباره وارد مسیر بزرگراه می شویم. میان فریادهای یا اباالفضل من دخترک غرق داد و اشک وگریه می شود. به بزرگراه که وارد می شویم دخترک انگشتش را فرو میکند در دهانش و می مکد تا ارام بگیرد! در ان لحظه نه من مامن اویم نه پدر روانی اش!
توضیح می دهد که ندیدم. چشمهام در شب نمی بیند
با همان سرعت باز می راند می گویم حالا که می بینی اهسته تر برو.
ما را دم درب خانه پیاده می کند خودش قصد دارد برود مسیر کذایی را بررسی کند که چه بوده و به کجا ختم میشده . می گویم نرو حالت خوب نیس بلایی سرت می اید حرکات عصبی نشان می دهد و می رود . دخترک می پرسد ددی نمیاد؟ نمیاد؟ نمیاد؟ دخترک را به داخل خانه هدایت می کنم و نگاه می کنم به وحشیانه راندنش و گوش می سپارم به صدای غرش ماشین .
نیم ساعت بعد برمی گردد شروع می کند به گفتن اراجیف با حالتی حق به جانب که دوست داری زودتر برسی هان؟! باید این اتفاق در راه رفتن می افتاد کوه استرسی تو، چی میشه دیرتر برسی. مگه همه بودن که تو فقط دیر رسیدی . می گویم که من فقط یک جمله کوتاه گفتم و توضیح تو را پذیرفتم و این تو بودی که کشش دادی .
می گوید موقع شام که خواستم از دلت در بیارم تو گفتی عکس نمی خوای بگیری و دلت مردن می خواد! فکر کن از اول مجلس مثل بت زهر مار بوده حال مرا موقع عکس گرفته دستم را موقع پذیرایی رد کرده .انتظار داشته با ان به تصور خودش پیش قدم شدن من پایکوبی کنم!
ارامش می کنم. قرص مسکن و فشارش را می دهم پیشش می خوابم.
حالش که بهتر می شود از ان حادثه وحشتناک حرف می زنم بغض می ترکد به هق هق می افتم . می گوید ندیده است! می گویم چرا ترمز نگرفتی می گوید ترمز عمل نکرد بارانی بود گل شده بود لیز خورد! چطورممکن است در زمین پر از بالا و پایینی ترمز عمل نکند.من حتی ندیدم پایش از روی پدال ها جا به جا شود!
گفتم چرا ماشین را سمت جدول هدایت کردی؟ گفت نمی دانم ته مسیر سنگلاخ چه بود اگر پیچ بود یا گودالی چیزی چپ می کردیم. گفتم با ان سرعت تماس با جدول باعث چپ شدنمان نمی شد؟! گفت چرا
گفت باور نمی کنی ندیدم؟ من با وجود دخترک همچین کاری رو به قصد نمی کنمگفتم چرا باور می کنم
اما باور نکردم شواهد برعلیه اوست وقتی وارد مسیر سنگلاخ می شد با نگرانی نگاهش کردم در چهره اش نمایان بود به قصد این مسیر را انتخاب کرده است
من حرفی ندارم فقط نگران دخترک هستم که اوضاع پدرش این است .که پدر و مادرش ماییم!
من ادامه می دهم اما شبیه یخچال که سرویس می دهد اما دهان و چشم و گوش ندارد تا یکی از ما بمیرد یا دخترک بزرگ شود پانزده ساله مثلا که بتواند جدایی را درک کند.
نقش بازی می کنم نقش یک زن عاشق و خوشبخت انگار هیچ چیزی نشده هیچ چیزی نفهمیده ام.
ایا او روانی ست؟! من احمقم؟!
اوضاع روابط بین فردی با ارامش بیشتری پیش می رود .
من تمام آنچه را که باید، رعایت می کنم.
ناراحت است نمی گویم چرا! نه در جمع نه حتی وقتی خودمان هستیم
با خانواده ام که هستیم مراقب هستم رعایتش کنم!
برای حساب کردن هزینه های دسته جمعی با خانواده ام حرفی نمی زنم
او هم در تلاش است برای بهتر شدن . اما یک چیزهایی در او انگار نهادینه شده و فرصت زیادی می طلبد برای بهبود! مثلا همین لحن بد!
تلاشش برای بهبود ستودنی ستمثلا به مناسبت ولنتاین برایم کادو خریده بود! البته فقط هزینه اش را داده بود به خواهرکوچیکه تا او بخرد که به نظرم کار سنجیده ای بود. چون انتخابهاش در خرید برای من ناشیانه است. شام بیرون و کادو یک اقدام خاص بود بعد از هفت سال برای منی که در مناسبت ها هیچ تبریک و کادویی دریافت نکرده بودم البته به جز زمان نامزدی!
حالا هم خواهر کوچیکه می گفت همسرت بهم گفته برای روز زن هم من برم برات کادو بخرم
این ها و چند موردی که در رفتارش تلاش می کند تا بهتر باشد، نشانه خوبی ست گویا
با همسرجان شاید هم او! در دو جلسه متوالی مشاوره شرکت کردیم. در حد ده دقیقه ماجرای دعوای روز قبل را برای مشاور توضیح دادم. از اتاق خارج شدم و او وارد شد یک ساعت حرف زد، تا حدودی می شد گفت که با لحن دعوایی حرف می زند. پر از خشم و با صدای بلند که تن من بیرون از آن اتاق می لرزید. در دلم رخت می شستند!
صدایم زد مشتور گفت مشاجره نکنید. او گفت نه فقط قصدم این است که این حرف ها را در حضورش بزنم حرف زد با همان لخن بسیار بد و توام با فحش که نثار خودش یا خانواده اش می کرد و.
برای برخی حرف هاش پاسخ منطقی داشتم ولی او باروت در حال انفجار بود و نمی شد کلمه ای از سمت من مخاطب قرار گیرد . ما بین حرفهاش مشاور از من توضیح می خواست .
در انتها نتیجه چه شد؟! قرار شد یک هفته ای را با هم زندگی کنیم بدون ازار رساندن کلامی و روانی به یکدیگر که ببینیم اصلاح پذیر هستیم یانه و بعدش مجدد مراجعه کنیم که حتی اگر اصلاح پذیر بودیم همچنان به مشاوره و درمان نیاز داریم.
او چه گفته بود به مشاور؟ گفته بود تا قبل از ازدواحم ماثرم مثل یک ناظم مثل یک پلیس مدام مرا رصد می کرده و مدیریتم می کرده حالا بعد ازدواج شده اند دو تا! در تمام جمع های خانوادگی مرا رصد می کند چرا این حرفی رو زدی چرا اون کار رو کردی چرا ناراحتی . و جدالش را هی ادامه می هد فردا باز ده ها پیام می فرستد تا مرا متنبه کند .
خوب اینجا مشاور به من گفت که همان جلسه اول به تو ایراداتت را گفتم . گفتم معلم اخلاقش نباش اگر به عنوان یک ادم منطقی سالم از لحاظ روحی و روانی قبولش داری تذکر نده در پی اصلاحش نباش. اقتدارش رازیر سوال نبر. و گفتم جدل نکن از بحث اگر نتیجه نگرفتی خارج شو ادامه نده! گفت شبیه یک مرد هستی برای همسرت و او این را برنمی تابد! او هم تایید کرد که واقعا یک مرد است گاهی صدایش از صدای من بلندتر میشود! ( مرد در نگاهش به بلند لودن صداست) و ادامه داد که من باایشون که نمی کنم که با این گلدان می کنم! واماندم از مان ناراضی بود؟ چطور ممکن است از با من که شبیه استارها هستم برایش ناراضی باشد!
به او گفت می خواهی این زندگی را ادامه بدهی؟ او گفت خیلی خسته ام و اگر اوضاع این باشد نه من می توانم نه او. مشاور گفت ولی همسرقبلا به من گفته که می خواهد اداه بدهد و اشتباهاتش را قبول دارد و تلاش می کند برطرفشان کند او گفت شرط دارم. معلم و ناظم من نباشد! دو تا خواسته دارم براورده کند به من هم اهمیت بدهد مادام خانواده اش در اولویت نباشند معلم اخلاق من نباشد.
مشاور گفت تو هم شرایط داری بگو! لال شدم. گفت خالا که تو نمی گی من می گم لحنت را باید درست کنی اقای همسر!
جای من هر مشاور دیگری بود به بیرون از اتاق هدایتت می کرد چون هم لحن بهشدت بدی داری هم مادام فحش میدهی اما من به این دلیل که متوجه شدم بسیار ناراحتی و در تلاش هستی به عمد بدترین و سیاهترین شخصیتت را نشان بدهی سکوت کدم که ادامه بدهی .
لحنت اگر همیشه این است باید بگویم همسرت خیلی کار کرده تا الان تحملت کرده!
گفت به من گفتی درون گرا هستی، تنهایی طلب هستی وقتی ناراحت یا عصبی هستی نباید کسی با تو حرف بزند! و اغلب ناراحت با عصبی هستی حالا به من بگو تو با کسی که این ویژگی ها را داشته باشد می توانی زندگی کنی؟! تو با کسی مثل خودت می توانی زندگی کنی؟!
ادامه داد که تو بسیار حساس هستی و ایحاد تعامل با تو باید بادر نظر گرفتن همه جوانب و با حساسیت بالایی باشد اما اگر کسی پیدا شود که درکت کند و همراهیت ات کند اجازه نزدیک شدن می دهی و از حساسیت هات کم می کنی .
ادامه داد که به همسرت امنیت بده که راحت حرفش را به تو بزند، نترسد .
گفت روابط میان فردی تان انقدر خراب است و جای خیانت هست و اگر تا الان اتفاق نیافتاده باید خدا را شکر کرد!
به او گفت فهمیده تر و شایسته تر از این زن نمیابی به من هم گفت همسرت مرد شایسته ای ست.
رو کرد به او گفت اگر در شرایط کاری نرمال می دیدمت نه اینجا برای این موضوع مطمعنم بهترین و ماهر ترین فرد متخصص در حوزه کاری ات را می دیدم!
در مجموع به من گفت اقتدارش را خدشه دار کرده ای به او گفت عاطفه این زن را خراشیده ای .
هفته آینده تنها مراجعه می کنم که آنالیزش را به من ارایه دهد.ه ایا ساختن با او سخت است؟!
به نظرم ایرادت کن هرچند روی اعصاب او هستند اما سطحی اند .اما ایرادات او اساسی هستند و من خیلی باید صبر و تحمل و ارامشم را حفظ کنم!
نکاتی که مشاور به او یاداور شد مخلص کلام بود! او شاید حتی فکرش را هم نمی کرد یک نفر سومی به او بگوید زندگی کردن با تو سخت است!
من حتی فکرش را نمی کردم که این مشاور با توضیحات من بفهمد که او به من امنیت کافی نمی دهد! من حتی یکبار هم حرفی از ترس نزده بود اما این وجود داشت در رابطه ما.
به نظر خودم اگر در این زندگی بمانم راه دشورای در پیش دارم'.
راستی او به مشاور گفته بیشتر ناراحتی ها و عصبی بودن هام مال بیرون است و فقط ده درصدش به نیوشا ربط دارد اما اگر او به من گیر ندهد من کمی بعد از لاک خودم در می ایم!
می دانی' رسمش این است که ادم را برنجاند بعد توقع سکوت داشته باشد تا فردا که از لاکش درامد بیاد با بوسو بغل از دلت در بیارد و تو هم باید با همین ها بگذری از همه چیز! چقدر کم توقع و ساده و شیک!
ببینیم چه می شود.
در این هفت سال و اندی نشده بود قهرمان بیشتر از دو سه روز طول بکشد!
حالا ده روزی هست که جدا می خوابیم با هم حرف نمی زنیم دیروز دوباره بحثمان شد پیامکی. این اواخر در بحث ها مان میان مجادله های بی انتها حرف های به شدت نا امید کننده و دلسرد کننده رد و بدل می شوند!
پای بحث به خانه و در حضور دخترک هم کشید شد . ساعت ده و نیم شب جلو چشم های دخترک مجادله کردیم. دخترک را به اتاقش هدایت کردم و درب اتاق خودمان را بستم،او شروع کرد به طرز وحشیانه ای خودش را زدن! درست مثل سال ها قبل که بارها این کار راکرده بود!
حرف هم را نمی فهمیم! بزرگترین مشکلش با من این است که وقتیناراحت استله او گیر می دهم که چرا ناراحتی،جالب اینجاست که وقتی خانواده من میهمانمان هستمد یا منزل آنها میهمانیم فقط ناراحت است.
بوده که ناراحت بوده و درون خودش دو ذوزی فرو رفته ولی پایش به خانه پدریش باز شده تا دوازده شب در جمع نشسته به گفتگو!
اگر مشکل ناراحتی ات یک مشکل روحی روانی ست ، خانواده من و تو ندارد همه جا باید ناراحت باشی! نه اینکه با من ناراحتی ولی با دوستی با آشنایی یا فامیلی گرم می گیری! اینجاست که من ناراحتی را به خودم می گیرم! و از تو دلیلش را جویا می شوم و همین سوال ساده تو را عصبی میکند.!
مشکل بعدی ات این است که چرا سال ها قبل از تو خواسته به کسی پول قرض می دهی مرا در جریان بگذار! این حق من است و تو اصلا نمی خواهی قبول کنی که حق من است!
من ایراد دارم که گیر می دهم به تو،درست . تو چرا همیشه از من انتظار داری درک کنم، حقم را نخواهم هر کاری کردی من اصلا ناراحت نشوم من آدم هستم ! آدم.
بگذریم.
او ماجرا را به باجناق هاش هم کشاند! به شوهر خواهر کوچیکه حتی گفته بود در شرف طلاقیم!
می گفت تو با قهر سه روزه ات ابروی مرا برده ای دیگر روی رفت و امد با خانواده ات را ندارم ولی انها باید بدانند تقصیر توست! با یک نفر از اعضای خانواده ات میرم مشاور نه برای بهبود اوضاع برای اینکه ثابت کنم تو مشکل داری
اما خانواده ام بویی نبردند از قهر ما گفته بپدم دو شیفت سرکار است و اخر هفته هم می رود دیدن پردش که گویا کسالت دارد.
هر چه گفتم انها بویی نبرده اند باور نکرد . حالا با ان پیامی که به باجناقش داده من روی دیدن خانواده ام را ندارم!
حرف های زشت راجع به رابطه با زن های دیگر می زنند با باجناق هاش در حضور مامی،. فقط تذکر دادم که گفتن این شوخی ها در شان تو نیست مخصوصا در حضور مامی . جوابش این است که چرا بقیه خواهرات به شوهراشون گیر نمیدن که این حرفا بده من هم گفتم انها بد تو خوب باش! حالا می گوید تو گفتی برای مادرم بهترین داماد باش! یادم نیست به ولله این حرف را زده باشم. و او حالا تهدید می کند که یک خوب بودنی به تو نشان بدهم!
در جواب اینکه چرا در جمع خانواده من ناراحتی می گوید اصلا از خانوادت بدم میاد،تو هر شش ماهی می روی دیدن خانواده من، من هم هر شش ماه میایم از این به بعد!
نمی دانم چطور ماهی ثوبار دیدار من از ان خانواده نکبش شده شش ماهی یکبار! و حالا گیرم شش ماهی باشد، با ان همه آزاری که مرا می دهند شش ماه هم زیاد است ولی خانواده من که به تو ازار نمی رسانند!
به خاطر دخترک و به دلیل ترس از دنیای بعد از متارکه، می مانم در این زندگی
از این پس با تکه چوبی که روی آب است تفاوتی ندارم!
نیوشا قسم بخور که تا اخرین نفس سکوت اختیار کنی تا تمام شود و یا راهی پیدا شود .!
این زندگی جز دخترک که کاش نبود، چیزی برای ماندن ندارد!
باز هم بحث و مجادله سر موضوعات واهی .
ناسزا و حرف های بسیار نا امید کننده .
به نظرم باید مشکل اساسی ای بین ما وجود داشته باشد که این همه بحث و مجادله پیش می آید! ولی من نمی دانم مشکل کجاست .
فقط خسته ام خیلی خسته!
کاش می شد یک رابطه را مثل خاموش کردن یک لامپی که نورش زننده است، با یک دکمه تمام کرد، خاموش کرد!
- به راستی آن من بود که عاشقانه او را دوست داشتم؟ حالا چه شد؟!
فکر می کنی حالا که به اینجا رسیده ام چه می کنم! بغضم را قورت می دهم،بلند میشوم،مثل هر روز برنامه غذایی و فعالیتی دخترک را به پرستارش میدهم.سوییچ را می چرخانم و آهنگ دیره از محسن یگانه را روی ریپیت می گذارم که بد مصب عین داستان زندگی ما را با درد می خواند!
می رم سرکار لعنتی جهنمی با همکاران هزار چهره سودجوی دغگوی ریاکار فرصت طلب زیر آب زن خوش و بشمی کنم! میخندم حتی !
برمی گردم به خانه که خانه نیست حالا و هیچ تعریفی از آن ندارم. دو سه لقمه ای کوفت می کنم،چرتی می زنم و به زور بعد یک ساعت و نیم خودم را از تخت بیرون می کشم تا جواب مامان گفتن های دخترک را با در آغوش کشیدنش بدهم .می بوسمش، میگویم خیلی دوستت دارم، بغلش می کنم و می بویمش .
با هزار بدبختی به توالت هدایتش می کنم،با هزار بدبختی میان وعده ای می دهمش و با هزار بدبختی لباس می پوشانمش ودستش را در دست جنازه متحرک در حال متلاشی شدنم می گذارم و دوباره سوییچ را می چرخانم این بار با اهنگی شاد محض دل پاک و کوچک و بیگناه دخترک .
هدفی ندارم از بیرون رفتنم. خانه یکی از خواهرها و بعدا که مامی برگشت از سفر خانه او
بین ساعت ده تا ده و نیم می رسم به همانجا که ظاهرا خانه است . او هست در حال گوش دادن به اخبار، چای خوردن هم که جزو اعمال مقدسش است را انجام داده
سلام و حال و احوال خیلی عادی با تمرکز بر رعایت احترام و عشق وحفظ نقاب
سفره شام و رسیدگی به مابقی امور خانه و دخترک تا زمان خواب و شب بخیری و
اغلب صبح ها قبل رفتنش بوسه ای می نشاند بر گونه ام .
اینگونه بی دردسرتر می گذرد زندگی. اگرچه سخت است و نفس گیر اما تنش ندارد و روح دخترک خدشه دار نمی شود!
+- اما گویا دخترک با تمام این نقش بازی کردن ها چیزی را در قلبش حس می کند که وقتی نگاهم به دخترک است اما با او حرف می زنم، دخترک متذکر می شود که به ددی نگاه کن، به ددی نگاه کن.
تمام دیروز نگاه خواهر 1 دردورهمی که خانه برادر3 داشتیم رویم سنگینی می کرد! انگار با نگاهش تحقیر میشدم، انگار با نگاهش به من می گفت چطور با آن مصیبت دو روز قبل تو همچنان سرپایی و می خندی و حرف می زنی
نه هر جور که فکرش را می کنم تحقیر بود توی نگاهش.
اما من چقدر پوستم کلفت شده است قبل ترها هفت لایه درون خودم فرو می رفنم اما حالا عادی ام و این یعنی خوب دارم نقش بازی می کنم!
انگار تمام آن صحنه ها،ناسزاها و شده زخم. زخم روی زخم در تمام این هشت سال و این همه قطر پوستم را زیاد کرده و پوستم کلفت شده!
من همان گرگ دهن آلوده یوسف ندریده ای هستم که پوستم کلفت شده است!
دوباره مراجعه کردم به مشاور که بگویم جدا شدن تصمیمم نیست و با این اوضاع چه کنم.
گفت منتظرت بودم که دوباره بیایی! در جلسه اخرتان که دو تایی بود من خیلی دلم برایت سوخت. در ضمن تو چقدر پوست کلفت شده ای! آن حجم از ناسزا و بی احترامی به خودش و خودت را می شنوی و هیچ! صدای بلند و لحن بد و
نگفتمش که پذیرفته امش!
ماجرا را توضیح دادم مو به مو که بگویم این ماجراها برای این حد از عصبانیت و فحاشی و خودزنی دلیل محکمی نیستند! چیزی هست ورای این ماجرا ها که او را این چنین می کند. چیزی شبیه به یک اختلال روانی یا شخصیتی یا هر کوفت و زهر مار دیگری .
گفت در این دو سه جلسه چیزی مبنی بر این که او از یک نوع اختلال رنج می برد نیافته است. گفت او خودش با اراده خودش این لحن و برخوردها و فحاشی و را انتخاب کرده
مسایل جنسی را هم مطرح کردم
گفت حالا که دقتم را سمت اختلالات بردی می شود گفت اختلال شخصیتی دارد. چون رفتارهای تکانه ای دارد یکهو منجر می شود و یکهو ارام می گیر. رفتارهای جنسی نامتعارف هم جزو مشخصه های این اختلال است. اما به طور کلی من ادم سختگیری هستم برای اطلاق عنوان اختلال به مراجعینم. همین الان با این توصیفات به مشاور دیگری مراجعه کنی به یقین اختلال شخصیتی را دلیل این همه مشکلات شما می داند.
اما باید بدانی چنانچه این اختلال مشخص شد هیچ درمانی ندارند. من مشاورم،درمانگر نیستم باید به درمانگر مراجعه کنی اما در کل این اختلال خوب شدنی نیست.
تو باید در دوره عقد بد از دیدن این رفتارها جدا می شدی حالا هم پیشنهادم جدا شدن است. دو سال بعد باز مراجعه می کنی و می گویی دو تا بچه دارم و با دو تابچه نمی توانم جدا شوم و کاش همان دو سال قبل کار را تمام کرده بودم.
اگر می خواهی بمانی کارت بسیار دشوار است. شش ماه ازمایشی توصیه ها و طرح های مرا طی چهار جلسه در روابطت پیاده می کنی اگر جواب گرفتی ادامه می دهی جواب نگرفتی نباید ادامه دهی اما تصمیم با خود توست. با تاکید گفت که امید من به جواب گرفتن ده درصد است
گفت اختلال شخصیتی وارثتی ست! و به حفره های درون فرد بر اثر نوع تربیتش برمی گردد و چیزی نیست که حل شود!
گفتمش چند ماه بعد بخواهش و برایش توضیح بده این خود زنی ها در پی یک بحث ساده این فحاشی ها عادی نیست و دلیلش اختلال شخصیتی ست و دست تو هم نیست تو از ان بی خبری و یک مشکل وراثتی ست . حل شدنی نیست ولی حداقل می توانی این حد از فشار و اذیت شدن را از همسرت کم کنی و او را دلیل این رفتارها ندانی!
گفت او دیگر به من مراجعه نمی کند و اگر هم مراجعه کند با شنیدن این که اختلال شخصیتی دارد اتاق را ترک خواهد کرد .
حال بد بعدم را چگونه بگویم!
انگار به بی وزنی متلق رسیده بودم حیرانی را تجربه کردم درد بی خردی را چشیدم که همان یک ماه قبل از مراسم عروسی که به پشیزی چنان اشوبی راه انداخت باید بعد از گریه در اغوش خانم دکتر می رفتم محضر و طلاق و تمام! عقلم کجا بود؟ عقلم کجا بود.
مشاورم گفت انجام طرح های من برای تو سخت است چون به شدت احساس می کنی که به تو ظلم می شود،اما تنها راه چاره همین است
مشاورم گفت تو زیبایی، جایگاه اجتماعی داری داری فهم و شعور هستی چیزی کم نداری که به تو ظلم شود و بکانی در این رابطه.اما خودت باید تصمیم بگیری
گفت او به راحتی تو را رها نمی کند به اشک و آه و دست و پایت هم می افتد که از دستت ندهد.
من اما به وارثتی بودن این اختلال یقین دارم از همسر برادرش شنیدم که یکبار طی یک بحث عادی و ساده برادرش سرش را به دیوار می کوبیده .
مادرش هم معلوم الحال است .
- به قول او به صفر رسیده ام و تمامم، تمام.
یک ماهی می شود که بیماری بر من غالب شده است. سرگیجه که با حمله شروع شد و تمام روزهای این یک ماه همراهم بود و با چه سختی ای ساعت ها را گذرندام.
هیچ دکتری نمی فهمد که دلیلش چیست! در نتیجه درمانی هم وجود ندارد
حالا بعد از یک ماه دچار افسردگی شده ام! هیچ چیزی برایم مهم نیست. دلم می خواهد فقط بخوابم.
مادام خسته و بی حوصله ام! بی حافظه شده ام کارهام یادم نمی ماند.
قدرت مدیریتم را از دست داده ام!
گاهی احساس بی رمقی و ضعف در دستان و پاهام دارم.
هیچ چیزی برایم مهم نیست! حتی اگر به مامی ده روز هم سر نزنم ککم نمی گزد چون توانش را هم ندارم.
یا خورد و خوراک دخترک که برایم مهمترین اصل زندگی بود حالا برایم بی رنگ شده!
به هم بی میلم
موهای زاید زیر چانه ام را باید بروم لیزر کنم ولی حس و حالش نیست. هیچ چیزی برایم مهم نیست
میل زیادی به خواب دارم. خواب و فقط خواب!
کاش معلوم شود چه مرگم است!
خیلی شبیه به مرده ها هستم!
درباره این سایت